دعوا...
با شعر و قلم هزار دعوا کردم
من گفته سخن و کار بی جا کردم
این جا که تمام مردمش کورو کرند
هی داد زدند و فکر فردا کردند
گفتند که سیاه روز ما تاریک است
بی یار بودم و هی خدایا کردم
خواستم که نگویم و دگر من نیستم
از اشک خودم بین که دریا کردم
آنقدر ز راه زندگی دور شدند
در جهل بودم ولی مداوا کردم
گفتم به دلم یکی دوتا حرف حساب
درد دلم و بکوه و صحرا کردم
بیچاره منم اسیراین ملک شدم
مرگ خودم و بسی تمنا کردم
هر روز و شب من است یک قرن جهان
اندیشه برای نسل فردا کردم